روزی پیر مردی با پسرش همراه با تمام دارایی خود، یعنی یک اسب زندگی می کرد. زندگی بر وفق مراد بود و زمان نیز می گذشت. روزی اسب پیر مرد گریخت و رفت، تمام اهل آبادی به پیر مرد می گفتند: پیر مرد بد شانسی آوردی اسبت که رفت، دیگر چه کار می خواهی بکنی ؟ و پیر مرد با لبخند جواب می داد :همه چیز به خوبی پیش میرود توکل بر او. چند روز بعد اسب پیر مرد با یک گله اسب بازگشت. همه اهل آبادی به پیرمرد می گفتند : چه خوش شانسی که یکی رفت و چند آمد . و پیر مرد با لبخند جواب میداد :همه چیز به خوبی پیش میرود توکل بر او . چندی بعد پسر پیر مرد، در حال تعلیم اسبها افتاد و پایش شکست. و باز همان اهالی به اوگفتند: پیر مرد بد شانسی آوردی، پای پسرت شکست دست تنها شدی . و باز همان جمله بود که: همه چیز به خوبی پیش میرود توکل بر او . چند روز بعد از طرف حاکم فرمان رسید، که همه جوانان باید به جنگ بروند. در آن آبادی همه رفتند اما پسر پیر مرد ماند و کمک حال پدر شد . حال خود شما بگویید: که آیا همیشه تمام کارها ی ناخوشایند، بد شانسیست؟ یا همه کارهایه خوب، خوش شانسیست ؟ در هر صورت توکل بر او تحمل سختی ها را بیشتر می کند. در پناهش سعادت مند باشید .
جالب بود
موفق باشید.
سلام ممنونم از لطفت
سلام سیب سرخ! اسمتو اگه میفهمیدم خیلی خوب میشد!
چه داستان قشنگی بود!
آدم اگه به خدا توکل کنه هیچ چیز بد شانسی به حساب نمیاد چون خدا مصلحت بنده هاشو بهتر میدونه...
همه چیز خیره و یه حکمتی توشه.
موفق باشی.
سلام به تو دوست عزیزم چرا که نه حتما مخصوصا به شما
بله دقیقا همینطوره . ممنونم که سر زدی
خوشحالم
در پناه حق
سلام سیب سرخ عزیز
خوبی؟
ممنون بابت لینک
داستانت هم زیبا بود و اموزنده...حکمت خدا در این بوده که پسر پیرمرد نره جنگ...
پس همیشه توکل بر او...
سلام بهاریییییییییییییین جووون عزیز
خواش میکنم قابل شما رو نداشت گلم .
خوشحالم که لذت بردی
بله همیشه توکل به او . . .