بنال بلبل اگر با منت سر یاری ست کهمادوعاشقزاریم و کار ما زاری ست
درآنزمینکهنسیمیوزد ز طرهدوست چه جای دم زدن نافه های تاتاری ست
بیار باده که رنگین کنیم جامه رزق کهمستجامغروریم ونامهوشیاریست
خیال زلف تو پختن نه کار خاماناست که زیر سلسله رفتن طریق عیاری ست
لطیفهایستنهانیکهعشقازو خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری ست
جمالشخصنهچشماستوزلف و عارض و خال هزار نکته درین کار و بار دلداری ست
برهنگان طریقت به نیم جو نخرند قبایاطلسآنکسکه ازهنر عاری ست
بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج برفلک سرورری بهدشواری ست
سحربهکرشمهچشمتبهخوابمیدیدم زهی مراتی خوابی که به ز بیداری ست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری ست
پنجره . . .
در بیمارستانی ، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند .
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر
یک ساعت روی تخت که کنار تنها پنجره اتاق
بود ، بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ
تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی
تخت بخوابد . آنها ساعت ها با هم صحبت می کردند ؛ از همسر ،
خانواده ، خانه ، سربازی ،
یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند وهر روز بعد از ظهر ، بیماری
که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون
از پنجره می دید ، برای هم اتاقی اش تعریف می کرد .
پنجره رو به یک پارک بود که در یاچه ی زیبایی داشت . مرغابی ها و قوها
در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان
در آب سرگرم بودند . درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی
بخشیده بود و تصویری زیبا در افق دور دست دیده میشد . همان طور
که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد هم اتاقیش چشمانش
را می بست و این منظره را در ذهن خود تجسم میکرد و روحی تازه می گرفت
روزها و هفته ها سپری شد تا این که روزی
مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان
جسد او را از اتاق بیرون بردند مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد
که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند پرستار این کار
را با رضایت تمام انجام داد مرد به آرامی و با درد بسیار
خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای
بیرون از پنجره بیندازد بالاخره می توانست آن منظره زیبا
را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب ،با یک دیوار بلند مواجه شد ! !!!
مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه
مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است
.
.
.
پرستار پاسخ داد : ولی آن مرد کاملا" نابینا بود !!!
. . .