« اشک »
قطره دلش دریا میخواست .
خیلی وقت بود که به خدا گفته بود .
هر بار خدا میگفت :
از قطره تا دریا راهی است طولانی .
راهی از رنج ، عشق و صبوری .
هرقطره را لیاقت دریا نیست .
قطره عبور کرد و گذشت .
قطره پشت سر گذاشت .
قطره ایستاد و منجمد شد .
قطره روان شد و راه افتاد .
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت .
تا روزی که خدا گفت :
امروز روز توست . روز دریا شدن .
خدا قطره را به دریا رساند .
قطره طعم دریا را چشید ، طعم دریا شدن را .
اما . . .
روزی قطره به خدا گفت :
از دریا بزرگتر ، آری از دریا بزرگتر هم
هست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا گفت : هست .
قطره گفت : پس من آن را میخواهم .
بزرگترین را . بی نهایت را .
خدا قطره را برداشت و در دل آدم گذاشت
و گفت : اینجا بی نهایت است .
آدم عاشق بود . . .
دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد .
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.
آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت .
قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی
از چشم عاشق چکید ،
خدا گفت : حالا تو بی نهایتی ، چون که
عکس من در اشک عاشق است .